https://srmshq.ir/atkh97
برگزاری نمایشگاه هنری در یک کافه همیشه برایم اتفاقی جذاب تلقی میشود. آن هم وقتی که با آثاری مواجه هستیم که هویت دارند و برگرفته از ایدههایی متفاوت با آنچه تاکنون دیدهایم. گفتوگو با«فرناز پورسپهری»از این جهت برایم اهمیت داشت که از زاویهای متفاوت به ارائه هنر خود در کافه ریتون کرمان پرداخته بود. نمایشگاه انفرادی نقاشیهای او به نام «خونه» با تأکید بر «ارتباط با هنر ایرانی» در فضای زندگی امروز. میگوید: انتخاب کردم که آثارم در یک کافه به نمایش دربیاید چون از قشرهای مختلف شهروندان در آنجا حضور پیدا میکنند و فضای کافه فضای بحث و تبادل حرف و افکار است. میخواستم از این طریق «من به سراغ مردم بروم نه اینکه آنها به سراغ من در یک گالری بیایند.»
در مورد نمایشگاه و آثارش هم بیان میدارد: «هرکدام از بومهای نمایشگاه خونه، حضور بخشی از یک مکان تاریخی از شهرهای مختلف». «خونهمون ایران، مثل حمام گنجعلیخان کرمان و مدرسه غیاثیه خراسان و ... بود که با هدف یادآوری کملطفیهایی که به آثار باستانی و مرمت غیراصولیای که شاهدش هستیم انجام شد.»
این گفتوگو را میخوانیم...
داستان برگزاری نمایشگاه شما با عنوان «خونه» چه بود؟ تا جایی که میدانم شما متولد بم هستید و زلزله دیماه ۸۲ عمیقاً روی شما تأثیر گذاشته است و احساسم این بود که این نمایشگاه هم میتوانست ملهم از آن رویداد باشد...
ماهیت اصلی نمایشگاه در مورد مفهوم کلی خانه بود و مفهوم عمیقتر آن به معنای سرپناهی که از روزمرگیها و استرسهای زندگی معاصر بهعنوان یک مأمن به آن پناه برده و آرام میگیریم. ۱۲ ساله بودم که زلزله بم باعث ویرانی شهر زادگاه و خاطرات کودکیام شد. به خاطر اثرات آن رویداد دیگر دوست ندارم به بم بروم، گویی «در وطن خویش غریبم» و شهری که میشناختم با خاطراتش برایم ویران و خراب شده و ذهنیت کودکی من از بین رفته. به همین دلیل است که «خانه» برایم فراتر از یک سرپناه است. خصوصاً آنچه که در بم دیدهام بسیار تأثیرگذار بوده. بله...خواستگاه هنرمند در شکل خلق آثارش تأثیر دارد و از آنطرف هم در جایی که اثرش را ارائه میدهد، موادی که استفاده میکند و یا رنگهایی که به کار میگیرد میتواند پل ارتباطی با مخاطبش باشد. با توجه به اینکه در کویر زندگی میکنیم، «خشت و گل» و حتی شکلش میتواند تداعیکننده گذشته و جغرافیای ما باشد و نقطه اتصالی با مخاطب. پس قطعاً آنچه که هنرمند از خواستگاه و گذشته خود در ذهن دارد در خلق اثر مؤثر است.
«خونه»جدا از شکل و فرم و سبک، برای من گوشهای دنج است که جسم و روحم در آن آرام میگیرم.
سال گذشته، در پی اتفاقی مجبور به ایجاد تغییراتی در زندگی شخصی خود شدم و در راستای این اتفاق به اجبار با خانه وداع گفتم و خب این که میگویم خانه برایم مفهومی عمیقتر از کلمه دارد، وداع با اجزای خانه به این شکل بود: درهای کابینتها را باز میکردم و با شیشههای ادویه داخل کابینتها خداحافظی میکردم و اشک میریختم!
جزءبهجزء چیزهایی که ساخته بودم برایم ارزشمند بود. در یک سال گذشته روزهای سختی را گذراندم و بعضی شبها واقعاً انگار قرار نبود به صبح برسند! اینجا به جایگاه «خانه» در خودم پی بردم، پس تصمیم گرفتم به مبحث خانه بیشتر بپردازم. چرا که او شاهد غمها و شادیهای من بود. چیزی که اذیتم میکند این است که اگر دقت کنید در گذشته برای جایجای خانه ارزش قائل بودند و آن را جایی برای «زیستن توأم با زیبایی و لذت» میساختند که در معماری ایرانی نمود بسیاری دارد، اما امروزه خانهها را مثل قفسی میسازند بیروح و بیرنگ و لعاب و صرفاً مکانی برای گذر شب به روز و نه آرام گرفتن از تروماهای اجتماعی و زخمهایی که در التیام آنها ناتوانیم؛ بنابراین تصمیم گرفتم از چیزهایی که فراموش شده مثل کاشی ایرانی، نقشهای سنتی و گچبریها در آثارم استفاده کنم تا متوجه شویم چه چیزهایی را در فضای خانه فراموش کردهایم.
از تروماها گفتید و اتفاق بم. با این هنر به سمت ترمیم زخمها رفتهاید و آیا هنر میتواند ابزار درمان باشد؟
در این مورد شک ندارم. زمانی بود که از حال بد، واقعاً نمیدانستم چرا باید به زندگی ادامه داد و خیلی طول کشید تا توانستم به معنای آن برسم (تا حدودی) و اتفاقاتی که برایم افتاده بود را برونریزی کنم. هنر زبان باشکوهی دارد و چیزی است که هیچ قدرتی نمیتواند جلوی بیان حرفش را بگیرد. شاید در مقطعی بتوانند جلوی هنرمندی را بگیرند اما اثری که خلق میشود دنیا را در بر میگیرد و آن هنرمند هم بهواسطه هنر خود هیچگاه نمیمیرد. مثل شجریان و قمر که اگر جسمشان هم نباشد نام آنها و آثارشان همچنان جاری و روان است. وقتی مسیر زندگی خود را پیدا کردم که توانستم درونم را بهواسطه رنگ و قلم و هنری که داشتم روی کاغذ بیاورم و حرفایی که کلمه در بیان آن ناتوان بود، در قالب تصویر «رساتر» بیان کنم.
هنر چیزی جز بیان تجربههای زیست آدمی نیست و چه چیزی بهتر از اینکه تجربههای زیستی خود را بیان کنیم. ما همه یک کل واحد هستیم و تجربه من تجربه شماست به شکل دیگری و تجربه شما تجربه من و هنر همین زبان و بیان درد مشترک است که آدمها را به هم نزدیکتر میکند. اثر هنری که خلق میشود هیچ مرزی ندارد چه در ایران خلق شود چه در آلمان و چه در آمریکا و زبان مشترکی برای بیان یک حرف، احساس و درد میشود.
کی این زبان را یاد گرفتید و شروع به خلق اثر هنری کردید؟
وقتی که خسته شده بودم. وقتی که واقعاً آدمها و زندگی و هر آنچه که اطرافم بود مثل یک دیوار سیمانی شده بود. وقتی در مقاطع مهم تاریخی به حرفهای آدمهایی مثل شجریان گوش دادم فهمیدم یک هنرمند چقدر میتواند بزرگ و آدمحسابی باشد و بهواسطه هنر میتوان در چشم یک ملت به چه مقام و مرتبهای رسید و زندگی را واجد ارزش کرد و چیزی که به نظرم زندگی را دارای ارزش بیشتری میکند ساختارشکنی و تابوشکنی است. هر جا که درد از حدی که قابل تحمل هست فراتر میرود یاد گرفتم که هنر میتواند به درمانش کمک کند.
انگیزهها خیلی در نوع کاری که خلق میکنید و ارائه میدهید تفاوت ایجاد میکند. اصلاً همین که چرا من در کافه نمایشگاه گذاشتم دلایل مختلفی داشت. فضای گالریها از نظر من خشک و بیروح است و ببینید که چقدر در همان گالریهایی که داریم محدودیم و چقدر کم گالری داریم که ناراحتکننده است و آنچه که باید هم نیستند. فضا بهگونهای نبود که در یک گالری کارهایم را به نمایش بگذارم و انتخاب کردم که آثارم در یک کافه به نمایش دربیاید چون از قشرهای مختلف مردم در یک کافه حضور پیدا میکنند و فضای کافه فضای بحث و تبادل حرف و افکار است. گویی که با این انتخاب میخواستم من به سراغ مردم بروم نه اینکه آنها به سراغ من بیایند. تجربه بسیار خوبی هم برایم بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم و ارتباطات خیلی خوبی با مردم برقرار کردم.
از این ارتباطات و فضایی که در آن نمایشگاه برگزار کردید بیشتر بگویید و از احساسی که در شما به وجود آمد...
در گالری باید با آثاری که به نمایش درمیآید احساسات بسیار قوی به وجود بیاید... با آن موسیقی که شما میشنوید... با فضا و چیدمان آن گالری؛ اما متأسفانه بیشتر با یک فضای خشک و رسمی مواجه میشویم که حتی کارهای به نمایش درآمده از نظر هنری درجهبندی نمیشوند و شما نمیدانید که با چگونه اثری مواجه هستید. در کافه تجربه جالبی داشتم از دیدن آدمهایی با روحیات متفاوت و در سنین مختلف و حتی دوست داشتم مراجعهکنندگان کم سن و سالتر یا به قولی تینیجرها هم این آثار را ببینند و نظر بدهند چون که به نظرم به هنر ایرانی خیلی کم پرداخته شده. خیلیها میآمدند و با تعجب به آثار نگاه میکردند. در مورد آثاری که در کافه ریتون به نمایش درآمد باید سعی میکردم این آثار جزئیات کمتری داشته باشد چون کسی که به کافه میآید زمانی را برای خود در نظر میگیرد تا قهوه و نوشیدنیاش را میل کند و وقتش را به آرامش بگذراند تا اینکه مثلاً وقتش را روی دیدن جزئیات یک نقاشی ایرانی بگذارد. ایجاب میکرد که جزئیاتش کم باشد و کادرش بزرگتر باشد که دیدنش زمان کمتری نیاز داشته باشد ضمن اینکه با هنر ایرانی هم آشنا شود. یکسری گذری رد شدند، یکسری حتی به تابلوها نگاه هم نکردند و بعضی هم آمدند و گفتند میخواهند ثبتنام کنند تا این هنر را یاد بگیرند و میگفتند که نمیدانستیم چنین چیزی هم وجود دارد و بسیار علاقهمند بودند تا فرق بین هنرهای مختلف ایرانی مثل نگارگری و طراحی و تذهیب و ... را بدانند و خیلی جالب بود که یک نفر به من گفت که کارهای شما من را به یاد مجموعه خاطرات انهدام آیدین آغداشلو انداخت و با این حرف احساس کردم به چیزی که میخواستم رسیدهام و میشود یک کارهایی کرد و قدم خوبی بود که برداشتم. وقتی میگویند زبان هنر باشکوه است همین است. هر جا که باشد کار خودش را میکند. سرعت زندگی امروز خیلی زیاد است و نمیشود هنر را محدود کرد و برگزاری نمایشگاه در کافه یک تجربه خوبی بود.
در مورد رشته تحصیلی و جزئیات کارهایتان در نمایشگاه هم توضیح میدهید؟
رشته تحصیلی من نقاشی ایرانی و لیسانسم را در دانشگاه شهید باهنر کرمان گرفتم. تا ترم پنجم چندان رشتهام را دوست نداشتم و حتی قصد داشتم انصراف بدهم اما به هر حال ادامه دادم. ترم پنجم استادی برای یکی از درسهایمان آمد آقای کاووسی و آنقدر خوشبیان و نازنین بودند که به عشق کارگاه درس ایشان به دانشگاه میرفتم و پایاننامهام را که شروع کردم تازه فهمیدم که نگارگری ایرانی چه دنیایی است پر از رمز و راز و چه چیزی از دستم برمیآید و احساس کردم که حتی میتوانم در این رشته و کارم ساختارشکنی هم بکنم و آموختههای دیگری که به شکلهای مختلف داشتم را در این رشته آوردم حتی روانشناسی را که با آن تروماهای کودکیام را شناختم و به نظرم نگارگری ایرانی پتانسیلهای زیادی دارد که وارد زندگی ما بشود. وقتی وارد دنیای نگارگری میشویم میبینیم که چقدر متأخران در آن هوشمندانه رفتار کردهاند که باید از آنها یاد بگیریم. در نمایشگاه کافه ریتون آثارم، طراحی سنتی بود و در واقع تزئینات معماری ایرانی که کاشیکاری جزئی از آن تلقی میشود. این را هم اضافه کنم که هرکدام از بومهای نمایشگاه خونه، حضور بخشی از مکان تاریخی از شهرهای مختلف «خونه»مون ایران مثل حمام گنجعلیخان کرمان و مدرسه غیاثیه خراسان و ...بود که با هدف یادآوری کملطفیهایی که به آثار باستانی و مرمت غیراصولیای که شاهدش هستیم انجام شد. البته این یادآوری شامل جاهایی میشود که تخریب و فراموش نشدهاند.
چه برنامهای برای آینده دارید و نگاه شما به آینده فعالیتهایتان چیست؟ انگار که تا همینجا هم هنر با زندگی شخصی شما کاملاً عجین شده است...
امیدوارم این را که میگویم حمل بر خودستایی نشود. قول میدهم نگارگری را در سطح جهانی عرضه کنم و قول میدهم آن را در چند کشور ارائه بدهم چراکه بسیار بینظیر است و با پشتوانه فرهنگی و فکری غنی. البته باید از کمال پرستی فاصله بگیریم و عیب و نقصهای انسانی را در هنر به رسمیت بشناسیم و در نگارگری ایرانی این موضوع بهخوبی به چشم میخورد.
نگاه مردم کرمان به مقوله هنر و فضای عمومی شهر کرمان در این مورد چگونه است؟
در شهر و استانی با این جمعیت وجود تعداد معدودی گالری خود گویای بسیاری چیزهاست. عوامل زیادی دخیل است ازجمله مسائل اقتصادی و انگیزههای هنرمندان برای خلق آثار هنری. بسیاری از هنرمندان دچار ناامیدی و دوری از آرامش شدهاند و در این شرایط قدرت تخیل هنرمندان تحت تأثیر قرار میگیرد. فکر میکنم سیاسیون بایستی شرایط را برای مردم هنرمندان سادهتر بگیرند و شرایط بهتری فراهم کنند تا دغدغههای مختلف آنها در این حد وابسته به روزمرگیها نباشد. باید به هم کمک کنیم که شرایط بهتری فراهم شود.
تعامل هنرمندان کرمانی با هم چگونه است؟ به نظرم یکسری مشکلات ناشی از عدم وجود تعامل بین خود هنرمندان است.
متأسفانه این موضوع وجود دارد و حرفتان درست است. امیدوارم کسی از حرف من ناراحت نشود. فکر میکردم این وضعیت نظر شخصی من است ولی با چندین نفر که صحبت کردم دیدم اصلاً کار گروهی در هنرمندان در استان کرمان و شهر کرمان تعریف نشده و با آن چندان میانهای ندارند و انگار همه میخواهند کارهای هنری به اسم خودشان تمام شود. در کار گروهی همه با هم بالا میروند و در این میان آثار مهمی خلق میشود و برای همه برد برد است اما انگار در کرمان چنین چیزی تعریف نشده است و در مورد آن فکر نکردهاند و شاید به خاطر همین است که اتفاق خوبی در این مورد نمیافتد و همکاری و همراهی شکل نمیگیرد.
مثلاً چیزی شبیه خانه هنرمندان نیاز داریم و مجموعهای که بتوانید آثار متنوعی را در یک مجموعه ببینید و دائم بتوانید به آنجا بروید و ساعاتی را با هنر سپری کنید...
بله و وجود چنین مکانی چقدر برای مردم و هنرمندان خوشایند و تأثیرگذاراست و میتواند به خلق آثار جدید و متنوع و خلاقانه منتهی شود و مردم هم سر ذوق بیایند ولی متأسفانه مسئلهای وجود دارد این است که آن دموکراسی که باید بهصورت عمیق درک کرده باشیم وجود ندارد. به طور مثال من کار هنری شما را میبینم و در بدو ورود میآیم با این دید که آن را نقد کنم درحالیکه منتقد هم نیستم و آنقدر مطالعه و سواد ندارم که مثل آن منتقد حرفهای در راستای ساختن و مفید بودن نقد کنم. ولی چیزی که دیدم خیلی وقتها هدف صرفاً تخریب است نه نقد. مثلاً در تئاتر این موضوع را زیاد دیدهام در موسیقی و سایر هنرها ولی خب این موضوع که جایی مثل خانه هنرمندان وجود داشته باشد با این موضوع و اتفاق منافاتی ندارد و آثار هم بهتر در معرض دید قرار میگیرند.
روزانه چه زمانی را برای مطالعه و دیدن آثار سایر هنرمندان اختصاص میدهید؟
خیلی بستگی دارد به زمان مورد نیاز برای کارهای شخصی و برنامه آموزشی که دارم. ولی حتماً و حتماً روزانه آثار هنرمندان دیگر را میبینم و در مورد آنها میخوانم و میشنوم و در این مورد مطالعه هم میکنم؛ که اینکه یک اثر نقاشی را صرفاً یک اثر خوش آب و رنگ در نظر بگیریم خیلی با این موضوع موافق نیستم. وقتی یک عکس میبینید و یک موسیقی میشنوید یا یک اثر هنری را میبینید باید چیزی داشته باشد که شما را به فکر وادار کند و چیزی به شما اضافه کند. زیبایی بایستی توأم با موضوع تفکر برانگیز باشد و این جز با مطالعه بیشتر و دیدن آثار دیگران و فکر کردن در مورد دردها به دست نمیآید.
بیشتر دوست دارید که خالق آثار هنری باشید یا یک معلم و آموزشدهندۀ هنری که آموختهاید؟
خلق اثر هنری را بسیار بیشتر دوست دارم. مسیری که طی کردهام بسیار پر پیچ و خم بوده است و اینکه بخواهم حرفهایم رادر قالب یک اثر هنری بگویمبسیار برایم هیجانانگیزتر است.
https://srmshq.ir/xsq46z
هنوز عده زیادی برای رفع مشکلات و باز شدن گره زندگیشان به دعانویسها و رمالها مراجعه میکنند و بازار فالگیرها در جهان واقعی و فضای مجازی داغ داغ است. چندی پیش دیدم که دو کاغذ را در لفافهای از درختی آویزان کردهاند. از سر کنجکاوی آنها را باز کردم که با خطی که خیلی قابل خواندن نبود نوشته بودند که فلانی به فلان برسد. دستخطی از دعانویسی که حداقل سه میلیون تومان برای همین اقدام خود از کسی که دلش میخواد به فرد مورد علاقهاش برسد گرفته است! این تازه نمونهای کوچک است. برخی تن به هر خواسته دعانویس میدهند و حتی آن دعانویس از تعرض به تمامیت جسمی مراجعهکننده هم نمیگذرد. چه ماجراهای شرمآوری که از اقدام دعانویسها نسبت به زنان مراجعهکننده شنیدهایم؛ از پروندههایی که برایشان تشکیل میشود؛ به اتهاماتی از جمله کلاهبرداری و تعرضات به عنف...
*
“بهزودی کسی با شما تماس میگیرد که قرار است خبری بدهد که مدتها منتظرش بودید... سه ساعت یا سه روز یا سه ماه دیگر یک خبر خوب میشنوی که زندگی تو را عوض میکند...کسی تو را طلسم کرده ... با فردی که یک حرف ب در اسمش دارد بهزودی آشنا میشوی که قرار است زندگی تو را متحول کند و تو را از ناراحتیها نجات دهد... همه این صحبتها و امثال آن را شما از افرادی میشنوید که قرار است در نیم ساعت کل زندگی آینده شما را پیشبینی کنند و راه درست و غلط را نشان دهند و شما هم قرار است ساعتها و روزها منتظر بمانید تا فردی با حرف ب از راه برسد و یا کسی خبر پولدار شدنتان را با یک تلفن اعلام کند.
علاقه افراد به فال و فالگیری و پیشگویی صحبت دیروز و امروز نیست بسیار حدیث و شعر در مورد فال نیکو و بخت و اقبال وجود دارد و همین یک مثال دیوان حافظ بس است که اگر نه همه ولی تعداد زیادی آن را فقط برای نیت کردن و تفأل زدن میشناسند و در تمام ادوار تاریخی همیشه بودند کسانی که تمام مسیر زندگی خود را بر اساس فال و پیشگویی فالگیر مورد اطمینان خود پیش میبردند.
مبحث فال و پیشبینی آینده با ابزارهای مختلف از قهوه تا شمع و چایی و آینه و ستاره و ... در بین عامه مردم، حتی برای بسیاری از افراد با مدارک و مدارج دانشگاهی همیشه جذاب بوده حتی با وجود اینکه مطبوعات و رسانهها نیز گاه و بیگاه به بررسی منفی فالگیری و رواج آن در ایران و جهان میپردازند و روان شناسان و جامعه شناسان اغلب از فالگیری بهعنوان نوعی کژرفتاری، شیادی و یا کلاهبرداری یاد میکنند و حتی در اخبار گاهی شاهد دستگیری و مصاحبه با افرادی هستیم که تحت عنوان فالگیر یا دعانویس مبالغ کلانی به جیب زدهاند و بسیاری را با فریب و حیله به بیراهه کشیدهاند.
اما با این وجود نهتنها بساط این کارها برچیده نمیشوند بلکه روزبهروز به تعداد افراد رویا و خوشبختی فروش اضافه میشود و گاهی محل کار آنها در رقابت با یکدیگر به محلی مجلل و لوکس تبدیل میشود با تبلیغاتی علنی و گسترده در فضای مجازی.
تحقیقات و بررسیهای بسیاری در زمینه علل گرایش مردم مخصوصاً خانمها به مراجعه به فالگیر و دعانویس و ... انجام شده اما در نهایت دلیل مشخصی برای آن پیدا نشده است. شاید بتوان گفت انسانها بخصوص در نسل جدید همیشه در مواجهه با مشکلات یا سختیها به دنبال یافتن آسانترین راه هستند و یا اینکه آدمی همیشه منتظر تأیید و بهقولی دلداری از زبان دیگری است یعنی کسی باشد که به او امید را تزریق کند و یا به او بگوید صبر کن روزهای بهتری میرسد، حالا گاهی این امر از طریق علمی و آکادمیکش انجام میگیرد که میشود همان تراپی و مشاوره و یا برخی راه غیرعلمی و خرافهاش را میپذیرند که میشود همان فال قهوه و تاروت و مهم این است که هر دو قشر در نهایت با رضایت، امید و آرامش بیشتر از پیش تراپیست یا فالگیر میروند؛ و واقعیت این است که آدمی نه دنبال فال و دعا و ... بلکه در واقع میخواهد با این کار آرامش بخرد امید بخرد، حرف خود را از زبان دیگری بشنود و دلخوش کند به فردایی بهتر ...
https://srmshq.ir/t39e0s
جهانی که آشنا به نظر میرسد، قادر است روزی تو را در مواجهه با خلأ بیپایان اندوه رها کند. ناگهان سوگ، بهمثابه زلزلهای مهیب، در یک چشم بههمزدن آوار شومش را بر پیکره زندگیات فرو میریزد و همه آنچه به آن دلگرم بودی، درهم میشکند. در چنین شرایطی، گریز از این واقعیت تلخ ممکن نیست و تو به ناچار وارد سفری ناخواسته میشوی؛ سفری که از دل آشفتگی و درد آغاز میشود و با عبور از پنج خان دشوار، راه خود را به سمت التیام هموار میسازد:
خان اول (انکار): او رفته است و تو در حسرتی جانکاه، با قلبی مملو از درد، رد پای خاطرات گذشته را به نظاره مینشینی. محنتِ فراقش چنان ضربه سهمگینی بر ساقه نازک جانت فرود آورده است که پنداری دیگر هیچگاه کمر راست نخواهی کرد. زنهار! فقدان، نجوای غریبی است که هر دم در گوش روزگارت مرثیهای تازه میخواند.
اشکی که بیمحابا در غم گمشدهای عزیز بر گونههای نزارت میغلتد، سرریز زخمی است که هیچ مرهمی نمیشناسد؛ و تو برای هزیمت از این حقیقت گس، بیدرنگ به سپر موهوم انکار پناه میبری تا خودت را در میان هزار خیال و امید بیسرانجام، گم کنی.
خان دوم (خشم): رنجی همهجانبه روحت را فرا میگیرد و ناگهان دیوارهای سستمهر انکار فرو میریزد و خشمی کلان به روح نحیفِ خستهات چنگ میزند، گویا تمام جهان با تو سر جنگ دارند! پرخاش میکنی، دشنام میدهی و از دنیایی که تو را برای این اندوه عظیم برگزیده، بیزاری میجویی.
خان سوم (چانهزنی): روزگار اما خود را در لباسی از ماتم نمایان میکند و تو در دل، رجاء این داری که ای کاش هر آنچه اتفاق افتاده است، کابوس باشد و با طلوع آفتاب به خاطرات سرد و خمود بپیوندد. در پس ذهنت، هزاران «اگر» بیپایان پرسه میزند؛ اگر زمان بیشتری در کنارش میماندم، اگر عمیقتر دوستش میداشتم و…
خان چهارم (افسردگی): چندی نمیگذرد تا سگ سیاه افسردگی، همچون مهمانی ناخوانده، بیصدا و پنهانی، گریبانگیر روح پریشانت شود. آشفته و ملول، با خود واگویه میکنی: آیا این دنیای قسیالقلب که چنین درخت امیدم را خشکانده، ارزش زیستن دارد؟ اینک من چگونه در این روزگار وانفسا بدون او زندگی کنم؟ حرمان، خوف و تشویش، بیخوابی را پیشکش چشمانت کردهاند. در انزوای درونت، پژواک صدا تنها بازگشت سکوتی غمآلود است و بغض خفته در گلویت، همچون ماری چنبرهزده، خیال رفتن ندارد؛ گویی قرار است تو را در سرزمینی زهرآلود، زیر هزاران هزار آرزوی محال دفن کند.
خان پنجم (پذیرش): سرانجام، در گذر از چهار خان پر فراز و نشیب سوگ و در میان سیلاب غم، بارقهای از امید هرچند کمرنگ، خودنمایی میکند. تو میپذیری که او رفته است و زندگی با همه خسرانش هنوز ادامه دارد. آرزو میکنی که در پس سکوت شبهای تاریک، طنینی از عشق، زخمهای کهنه را مرهمی شود و از خاکستر این فقدان، ریشهای تازه بروید.
آری، جهان بس ناجوانمردانه تو را میآزماید و این آزمون فرصتی است تا از دل ویرانهها، دوباره خویش را بسازی؛ مقاومتر، صبورتر و آمادهتر برای درک صحیح معنای زندگی…
https://srmshq.ir/yicuet
وقتی به آشپزخانه آمد و سراسیمه مرا در جیبش انداخت؛ میدانستم قرار است اتفاق بدی بیفتد. نمیدانستم کجا میرویم اما آن خشم و عجلهاش نشانهی خوبی نبود.
تا اینکه مرا از جیبش درآورد و دستش را محکم به دورم حلقه کرد. آنجا هیاهویی بود. یک نفر عربده میکشید. یکی یقهی دیگری را گرفته بود. یک نفر سعی میکرد خودش را از زیر مشت و لگد نجات دهد و آن دیگری ناگهان مرا به جسم نرمی فرو کرد. جنسش شبیه گوشتهایی بود که پیش از این با اجبار تکهتکه کرده بودم اما چیزی برایم تازگی داشت و آن خون گرم و تازهای بود که بدنم را پوشانده بود.
داشتم خفه میشدم سعی کردم خودم را از دستش نجات دهم اما دستبردار نبود. محکم مرا در مشتش گرفته بود و باقدرت به شکم دیگری فرو میکرد. دوباره و چندباره زد؛ تا اینکه خسته شد و مرا به زمین انداخت. از برخوردم به زمین، ترک برداشتم اما در مقابل درد کاری که کرده بودم؛ این درد چیزی نبود.
همهمه زیاد شده بود. یکی بر سرش میزد. یکی با پلیس تماس میگرفت. یک نفر میخواست کسی که مرا به این روز انداخته بود؛ فراری دهد و آن کسی که زخمی شده بود؛ آرامآرام چشمانش را بست.
درد تمام وجودم را فرا گرفته بود. چهکار کرده بودم؟ پیش از این دوستانم را میدیدم که از غصهی کشتن یک حیوان تا مدتها غمگیناند اما کار من وحشتناکتر بود. یک انسان را کشته بودم. شاید اگر از همان اول تیز نبودم؛ آن انسان زنده بود یا اگر آهنگر مرا به جای چاقو، یک قاشق، چنگال و یا حتی نعل اسبی ساخته بود؛ باعث مرگ کسی نمیشدم.
میخواستم دلیل این گناه نابخشودنی را بدانم اما از آن همهمه چیزی جز انتقام شخصی دستگیرم نشد. بیشتر از قبل از خودم بدم آمد. اسباب انتقام دیگری شده بودم.
آنقدر شوکه شده بودم که نفهمیدم چه کسی مرا بلند کرد و به این جایی که حتی اسمش را هم نمیدانم؛ آورد. اصلاً چه اهمیتی دارد این جای تاریک کجاست؛ وقتی خاطرهی آن روز امانم را بریده است. هیچوقت فکرش را هم نمیکردم کارم از خرد کردن کاهو، کلم و گوشت حیوان در آن آشپزخانه به کشتن آدم بکشد.
تمام تنم بوی خون میدهد. ای کاش میتوانستم دستهام را ببرم و خودم را از زندگی محو کنم. اصلاً کاش کسی داوطلبانه مرا میسوزاند و خاکسترم را هم دفن میکرد. شاید این عذاب وجدان یک بار برای همیشه رهایم میکرد.
https://srmshq.ir/p1rwec
هر سال آمارها و بررسیها نشان میدهند کشورهایی مثل فنلاند و نروژ شادترین مردم جهانند. نمیدانم در آن برف و سرما و تاریکی چه چیزی در کشورشان وجود دارد که باعث میشود مردمان این کشورها خوشحالترین باشند، آنها چه اکسیری در کشور همیشه سردشان دارند که ما در ایران چهار فصلمان نداریم و در همین رتبهبندی در جایگاه صد و چهل به بعد قرار میگیریم. حتماً یکجای کار ایراد دارد یا شاید در بین محققین پارتی دارند که هر سال جزو خوشحالترینها میشوند و ما با این تنوع آب و هوایی منابع و معادن در ردیفهای آخر رتبهبندی هستیم. حالا درست است که با وجود این همه منابع گازی و نفتی زمستان و تابستان کمبود نیرو داری هر روز حداقل دو ساعت برق و به طبع آن آب خانههایمان قطع میشود اما اینقدر خوشبخت هستیم که نیم ساعت قبل از قطعی برق برایمان پیامک میآید و ما میتوانیم ظرفهایمان را آب کنیم و جالب جالبتر اینکه از همین موقعیتها جوک میسازیم. باز هم نمیفهمم علت سرخوشی آنها چیست اگر هزینه درمان در کشورشان بالاست و به بسیاری از داروها و تجهیزات پزشکی دسترسی دارند ما هم معجون چایی نبات را داریم که بر هر درد بیدوا درمان است در مورد بیماریهای سختتر هم که دارو و تجهیزاتش را داریم خوب میمیریم مرگ حق است پیر و جوان میمیریم. البته مسئولان کشورمان برای درمان به همان کشورهای خوشحال میروند چون سالهای سال باید زنده باشند و برای مشکلات ما تصمیمات سریع و قاطع بگیرند و جلسه برگزار کنند.
شاید مردمان کشورهای خوشحال سفر زیاد میروند که اینقدر خوشحالاند اما ما ترجیح میدهم در خانههایمان بمانیم کلیپهای پیجهای زرد را تماشا کنیم و قاهقاه بخندیم چون وقتی به سفر میریم تعداد کشته هامان با آمار جنگی برابری میکند شاید به خاطر وضعیت جادهها و وسایل نقلیه و هواپیما هامان باشد...
حرف جاده و وسایل نقلیه که شد یاد مدتی قبل و جاده سیرچ و اتوبوس اسقاطی افتادم...
جای ما همان قعر جدول خوشحالی است.
https://srmshq.ir/94m2sq
اکنون که چشم به راه طبیعت هستیم میخواهم از امیدمان به بازگشت و فرا رسیدن بهار ریاضیات بگویم زیرا که به گفته یکی از اساتید، «ما هماکنون در زمستان ریاضیات به سر میبریم...». زمستانی که همه چیز در آن بهمثابه تابعی ثابت و گاهاً نزولی درآمده است بدون هیچ رشد و رویش و شکوفایی. جامعه ریاضی ایران بهارهای بسیار داشته است و اکنون زمان آن رسیده بار دیگر در آینده نه چندان دور بهاری زیبا لایق «ملکه علوم» را تجربه کنیم.
آنچه در شماره قبل نوشتم مشتی بود از خروار دردهایی که ریاضی میتواند درمان آن باشد اما از دید من بزرگترین دردی که امروزه با آن مواجه هستیم و اگر برای آن فکری نکنیم هر روز بیشتر در این باتلاق فرو میرویم و گرفتارتر میشویم، جهل و نادانی فزاینده است. جامعهای که در آن دانشآموز و دانشجو از ریاضیات، استدلال و منطق و تحلیل فراری و دلزده است رو به افول خواهد بود. در چنین جامعهای صدای استدلال به گوش هیچکس نمیرسد و تنها راهحل، خشم، پرخاش، کینه و حسادت میشود. حال چرا ریاضیات که ابزار قدرتمند برای آموزش تفکر انتقادی، تفکر خارج از چارچوب و... است اینقدر کمرنگ و کمبها شده؟ خیلی کوتاه به این میپردازم که چه شد این ستاره درخشان آسمان علم در یکی دو دهه اخیر کمنور شده است.
اینکه افراد کمتری روی خوش به ریاضیات نشان میدهند مختص یک شهر یا منطقه یا کشور خاصی نیست؛ اما در ایران شاید یکی از مهمترین دلایل، به هم خوردن توازن آموزشی باشد. اینکه به طور نامتعارفی دانشآموزان به سمت رشتههای تجربی و شاخههای پزشکی سوق داده میشوند که میتواند ناشی از رویای رسیدن به شغل مناسب و کسب درآمد باشد. از طرفی شاید شرایط بهتر برای مهاجرت در این رشتهها و همچنین بیاهمیت جلوه دادن درس ریاضی ر زیرشاخههای رشته تجربی باعث شده خیلی عظیمی از دانش آموزان به رشته تجربی وارد شوند و عملاً رشتههایی مانند فیزیک، ریاضی اقتصاد و مخصوصاً مهندسی در حاشیه قرار گرفته و بیاهمیت پنداشته شوند.
سخن را کوتاه کرده و در مطالب بعدی بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت. تردیدی نیست که همه ما در هر جایگاهی که باشیم باید برای رفع مشکل بیرغبتی نسل جدید به ریاضیات تلاش کنیم و به دنبال راهکارهای عملی برای حل آن باشیم. ما پیش میرویم و امید داریم آن بهار ریاضیات که در انتظارش هستیم خواهد آمد. ما چشم به راهش میمانیم تا بوی تازگی را استشمام کنیم...